اتاق باباعلی پر است از کتابهایی که منظم داخل قفسهای چیده شده و نمیگذارد کسی آنها را به هم بریزد. داخل هر کتاب یادداشتی گذاشته تا به وقتش برود سراغش. همیشه سرش به کاغذهایی که دور و برش ریخته، گرم است. وقتی میبیند صبوره سلامی میکند و میرود سراغ بیسمچی؛ میخواهد که کتاب جلد آبی را طوریکه برگههای رویش جابهجا نشود، به او بدهد.
– هنوز دارین مینویسین که؟ دکتر گفته کار زیاد برای چشمتون خوب نیست.
مرد عینکش را درمیآورد و در میان پتویش دنبال دستمال میگردد. صبوره متوجه شبنم چشمان شیمیایی مرد میشود. هنوز آبریزش دارد و دستمال فقط چند لحظه میتواند جلوی قطع شدن قطرات ریزی را بگیرد که از چشمان ترشح میشود.
– چه کار دیگهای میتونم بکنم، که نمیکنم. آخر عمری کارم شده سَروکله زدن با این کتابا تا بتونم خاطرهنوشتن رو، خوب یاد بگیرم و اینا رو تموم کنم.
دختر به انبوه کاغذهایی که روی هم چیده شدهاند و هر کدام پُر است از خطهای سیاه و منظم؛ چشم میدوزد و میپرسد: «به کجا رسیدین؟» باباعلی که سر ذوق آمده است، انگار که دخترش جلوی رویش نشسته باشد و بخواهد با علاقه به حرفهایش گوش کند؛ شروع میکند به خواندن آخرین صفحه. گوش صبوره صدای مرد را میشنود؛ اما فکرش پیش تنهایی اوست. میداند مرد چقدر محتاج همصحبتی است که حرفش را بفهمد و جای دخترش را که در تهران است و پسری را که فقط سالی یکبار از آلمان تلفن میکند، پُر کند.
– خیلی قشنگ بود باباعلی. واقعاً تو عملیات خیبر وضع اینقدر بد بود؟
– معرکه بود، معرکة خون و خمپاره. همینطور رگبار گلوله بود که همهجا رو شخم میزد.
چشمش به جالی خالی پایش که میافتد، نفس عمیقی میکشد و میگوید: «اون روز خیز رفتم تو یه چاله. تَرکش و گلوله میخورد تو باتلاق؛ و همینطور لجن، خون، پوست و گوشت رفقام رو پرت میکرد رو سر و روم. یه کم که اوضاع آروم شد؛ ضامن دو تا نارنجکی رو که داشتم با دندون کشیدم و با دو تا دست پرت کردم طرفشون. انگاری فکر کرده بودن، نیروی تازهنفس سر رسیده. چنان پریدن تو دجلة پریشان که از ذوقم یادم رفت، دو روزه غذا نخوردم. اما وقتی دو تا گلوله خورد تو پام، دیگه همهچی رو فراموش کردم.»
– این خاطرات باید موندگار بشن. کاش یکی میاومد اینجا و همه رو مینوشت؛ کاش منم بلد بودم، چیزی بنویسم. اما مطمئنم کارتون با یه ویرایش، میشه یه کتاب پُرفروش؛ مثل همین کتابی که میگن تازگیها گل کرده و دربارة خاطرات جنگه.
خندة تلخی روی لبهای مرد پرسه میزند و میپرسد: «فکر میکنی بنیاد چاپش میکنه؟» صبوره از روی صندلی بلند میشود و جواب میدهد: «چرا که نه. فقط خودتونو خیلی خسته نکنین؛ قطرة چشمتونم فراموش نشه.»
کتاب دخیل عشق نوشته مریم بصیری به تازگی به همت انتشارات کتاب جمکران در فضای دفاع مقدس منتشر و در اختیار علاقمندان به کتاب و کتابخوانی قرار گرفته است.
علاقمندان جهت تهیه این کتاب میتوانند به کتابفروشیهای واقع در صحنهای مسجد مقدس جمکران مراجعه کنند.
انتهای پیام/